اسلام و دنیای متجدد
فصل اول:مبانی زمانه شناسی
می گویند نیازمندی های بشر در طول زمان تغییر می کند و هر نیازی اقتضایی دارد؛بنابراین اسلام چهارده قرن پیش به درد این زمان نمی خورد.این سخن صحیح نیست، زیرا انسان احتیاج های ثابتی نیز دارد که تحولات زمانه نمی توانند آنها را تغییر دهند. این مطلب را در سه سطح می توان اثبات کرد: سطح اول و ساده تر،تفکیک حاجت های انسان به اولیه و ثانویه و بیان ثبات نیازهای اولیه و تغییر نیاز ثانویه است.
سطح دوم،بررسی و نقد مبانی دیدگاه های نسبیت گرایانه است،زیرا لازمه ی اعتقاد به اینکه همه چیز تغییر می کند،پذیرش نسبیت در تمامی عرصه های زندگی است و می توان نشان داد که نسبیت گرایی به چه دلایلی باطل است.
سطح سوم،تئوری پردازی مبنایی در حوزه انسان شناسیاست که بر اساس آن مبنا بتوان نشان داد که وجود انسان دارای ابعاد ثابتی است که گذشت زمان نمی تواند آنها را تغییر دهد و این همان نظریه فطرت است.
الف. تفکیک احتیاج های اولیه و ثانویه
محور فعالیت بشر احتیاج است.خدا انسان را در این دنیا با سلسله ای از احتیاج ها آفریده است.
بشر باید به روح خودش نظم بدهد،دستورالعمل اخلاقی بدهد و اینها در همه زمان ها یک جور است.بشر باید به اجتماع خودش نظم بدهد،بشر باید به رابطه خود با خدا نظم بدهد،همچنین درمورد بعضی ارتباط هایی که بشر با مخلوقات دیگر نظیر زمین،درخت وحیوانات دارد.اینها احتیاج های ثابت و لاتغیر است. ولی انسان برای تأمین همین احتیاج ها،به یک سلسله ابزار و وسایل نیاز دارد.
دین هدف را معین می کند و راه رسیدن به هدف را؛ اما تعیین وسیله و تأمین احتیاج ها در قلمرو عقل است.
بشر به حکم قانون اتم و اکمل می خواهداز راهی که ساده تر و کم خرج تر است به هدف خودش برسد.درجایی که احتیاج انسان به وسیله عوض می شود یعنی وسیله ای که امروز مورد احتیاج است فردا که تکمیل شد دیگر مورد احتیاج نیست،باید تقاضای زمان تغییر کند.
اگر کسی درباره وسایلی که انسان را به هدف های صحیحش نزدیک می کند بگوید من نمی خواهم از این وسایل استفاده کنم،چنین شخصی محکوم به شکست است.مثل اینکه شما بگویید من مسلمانم و می خواهم هدف اسلامی را تعقیب کنم،می خواهم جهاد کنم.دیگری می خواهد در راه شیطان و در راه مادی گری و فساد بجنگد؛اما او از وسایلی که امروز پیدا شده است مثل توپ و تفنگ و خمپاره استفاده می کند و شما می گویید نه، من می خواهم با کارد و شمشیر بجنگم.قطعا شما محکوم هستید،هدف شما محکوم است.شما هدف خودتان را با دست خودتان محکوم کرده اید. پس حاجت های اولی بشر ثابت است.حاجت های ثانوی یعنی حاجت هایی که انسان را به حاجت های اولی می رساند،متغیر هستند.
ب. رد نظریه های نسبیت گرا
برخی به دلیل پذیرش نسبیت گرایی در همه حوزه ها معتقدند که هیچ دین ثابتی نمی تواند برای زمان ها و شرایط مختلف پاسخگو باشد.
منظور از نسبیت و نسبی بودن این است که امری تنها در مقایسه با امور دیگر وصف خاصی دارد. وقتی می گویند اخلاق نسبی است،یعنی در هر مکانی و زمانی،به طور خاص و متفاوتی است و یک دستور مطلق نمی توان داد که کاری همواره خوب است یا همواره بد و ناشایست.
برخی برای اثبات نسبیت در اخلاق می گویند که خود متدینان هم به نوعی نسبیت را پذیرفته اند.مثلا می گویند راستگویی خوب است،اما تحت شرایطی می پذیرند که دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز؛یعنی هر فعل اخلاقی تحت شرایطی حکمش عوض می شود و همین نشان می دهد که اخلاق امری نسبی و وابسته به شرایط است و خوب و بد مطلق وجود ندارد.
برای رد نسبیت در اخلاق می توان گفت معیارهای اخلاقی یک سلسله اصول مطلق و غیر قابل تغییر هستند که در همین شرایط برقرارند.در منطق اسلام،راستگویی به عنوان یک معیار،همواره خوب است و دروغگویی همیشه بد.قتل انسان مظلوم همیشه بد وکمک کردن به انسان مظلوم همیشه خوب است.هرگاه رفتار وفعل انسان فقط مصداق یکی از آن معیارها بود،آن فعل و رفتار،حکم آن معیار را به خود می گیرد.مثلا اگر عمل خاصی فقط مصداق "راستگویی" بود،این عمل،عمل خوبی محسوب می شود و یا اگر عمل خاصی فقط "کشتن مظلوم" بود این کار بدی است.
اما گاهی یک عمل خاص،در آن واحد،مصداق دو عنوان اخلاقی قرار می گیرد.اینجا را اصطلاحا "تزاحم احکام" می گویند.در اینجا باید اهم و مهم کرد،یعنی بررسی کرد که میان دو کارخوب،کدام مهم تر است؛و آنگاه کار مهم تر را انجام داد و به کار کم اهمیت تر توجهی نکرد.در اینجا هم که ظاهرا خلاف یک معیار اخلاقی رفتار می کنیم،درحقیقت خلاف آن رفتار نکرده ایم،بلکه به معیار اخلاقی مهم تر توجه کرده ایم.
ج.نظریه فطرت
با پیدایش جریان های مادی گرایانه و اصالت ماده،برخی،روابط اقتصادی و مادی بشر را ریشه همه ی امور قلمداد کرده اند.
ازآنجا که تحولات اقتصادی،ارتباط وثیقی با تحولات ابزارهای تولید دارد و ابزارها متغیرند،معتقدند همه چیز متغیر است ونمی توان سخن از یک سلسله قوانین برای زندگی بشرکرد.
اشکال این تئوری ها در این است که تحلیل عمیقی از خود انسان ندارند.
انسان،با شخصیتی ساخته و پرداخته به دنیا نمی آید؛اما ارکان و پایه های اصلی شخصیت خود را از آفرینش دارد نه از اجتماع.انسان تحت تأثیر عوامل بیرونی،شخصیت فطری خود را پرورش می دهد و به کمال می رساند و یا آن را مسخ و منحرف می کند.این اصل همان است که در معارف اسلامی ازآن به اصل "فطرت" یاد می شود.
بنابر اصل فطرت،روانشناسی انسان بر جامعه شناسی او تقدم دارد و جامعه شناسی انسان از روانشناسی او مایه می گیرد.
انسان یک ماده خام نیست که هر شکلی به او بدهند،او بی تفاوت باشد،نواری خالی نیست که هر آوازی در او ضبط شود؛بلکه در درون این نوار تقاضای آواز معین است.
علت تغییر مقتضیات زمانه
انسان زندگی اجتماعی دارد و باید با اجتماع زندگی کند وگرنه منقرض می شود.البته بسیاری از موجودات دیگر نیز زندگی اجتماعی دارند،ولی با گذشت زمان در نظامهای آنها تغییری پیدا نشده است،زیرا آنها باغریزه کار می کنند نه با عقل؛یعنی خداوند قدرت مرموزی در آنها نهاده که آنها را ناخواسته هدایت می کند.
انسان به حکم"خُلِقَا لإنسانُ ضَعیفا"(انسان ضعیف آفریده شده است؛)ازجهت فعلیت،ناتوان تر از همه ی حیوانات پا به هستی می گذارد؛ولی از نظر استعداد و راهی که می تواند آزادانه طی کند.از همه کامل تر است.به انسان به جای غریزه،قوتی داده شده به نام عقل یا ابتکار؛یعنی توانایی نقشه تازه خلق کردن.عقل انسان قادر است نظام زندگی خود را عوض کند،در روابط اجتماعی و طرز تربیت و اخلاق خود تجدید نظر کند و محیط و شرایط و اوضاع و احوال را به نفع خود تغییر دهد و از دوره ای به دوره ی دیگر پا نهد.این است که مقتضیات زمان برای انسان وضع متغیری دارد،در حالی که برای حیوان ثابت است.
ملاک تشخیص پیشرفت ها و انحطاط های زمانه
اکنون سؤال دیگری پیش می آید که مقیاس خوبی و بدی تغییرات زمان چیست؟در پاسخ باید گفت:وضع بشر نشان می دهد که وقتی به حکم عقل عمل می کند،راه صحیح را برگزیده و آنجا که از روی جهالت یا هوا پرستی رفتار می کند،منحرف گشته است.پس مقیاس کلی این است که ببینیم عامل پدیده ی مورد نظر کدام یک از استعدادهای انسان بوده و آن پدیده به چه منظوری به وجود آمده و چه هدفی دارد؟ آیامحصول علم است یا چیز دیگری نیز دخالت دارد؟یا به عبارت دیگر،محصول علم آزاد است یا محصول علم اسیر و در بند؟
نمونه ای که علم،اسیر هوا و هوس عده ای شده،پیشرفت های علمی درباره ی اتم است که چون با جاه طلبی ها آمیخته شد،به ساختن بمب اتم منجر گشت.آیا میتوان گفت که بمب اتم چون پدیده ی این زمان است،از مقتضیات ضروری و مفید آن است و ما هم که می خواهیم با مقتضیات زمان هماهنگ شویم،باید از آن استفاده کنیم؟
فصل دوم:مبانی اسلام شناسی:
یکی از فلسفه های اصلی تجدید نبوت ها و آمدن شرایع جدید،تغییر مقتضیات زمانه بوده است. اما مگر زمانه از حرکت خویش بازمانده است که شریعت خاتمی نازل شده است؟
ختم نبوت آن گاه معقول و متصور است که خط سیر این بشر متحول متکامل،مستقیم و قابل مشخص کردن باشد،اما همانگونه که خط خود بشر در تکاپو است و هر لحظه در یک نقطه است،خط سیر او نیز دائم دستخوش تغییر و تحول باشد و نهایت و مقصد و مسیر،مشخص نباشد و در هر برهه ای از زمان بخواهد در جاده های گوناگون حرکت کند،بدیهی است که ختم نبوت–یعنی دریافت یک نقشه و برنامه ی کلی و همیشگی-معقول و متصور نیست.
رسالت پیامبر اسلام(ص) با همه ی رسالت های دیگر این تفاوت را دارد که از نوع قانون است نه برنامه.
اسلام طرحی است کلی و جامع و همه جانبه و معتدل و متعادل،حاوی همه طرح های جزئی و کارآمد در همه موارد. قرآن کتابی است که روح همه تعلیمات موقت و محدود کتب آسمانی دیگر را در بر دارد.
از رسول اکرم(ص) جمله لطیفی در این زمینه وارد شده است؛
"نحنُ الاخرونَ السابقون یومَ القیامة"
ما در دنیا پس از همه پیامبران و امت ها آمده ایم،اما در آخرت در صف مقدم هستیم و دیگران پشت سر ما هستند.علت این سبقت و تقدم در قیامت و علت اینکه همه پیامبران در این جهان در زیر پرچم این پیامبر هستند این است که همه مقدمه اند و این پیامبر نتیجه. وحی آنها در حدود یک برنامه موقت بوده و وحی این پیامبر در سطح قانون اساسی کلی،همیشگی است.
پیوند نبوت ها و رابطه اتصالی آنها می رساند که نبوت یک سیر تدریجی به سوی تکامل داشته و آخرین حلقه نبوت،مرتفع ترین قله آن است.
چگونگی ختم نبوت و تحقق شریعت جاودانه
یک عامل مهم در ختم نبوت،بلوغ عقلی ای است که امکان دریافت برنامه دین را به گونه ای کامل به بشر می دهد تا به آمدن پیامبر جدیدی نیاز نباشد.
نخستین شرط خاتمیت این است که انسانی پیدا شود که همه ی مراتب را طی کرده و مرتبه طی نشده ای باقی نگذارد.اما وقتی می گوییم "بلوغ عقلی بشر" منظورمان فقط بلوغ این شخص خاص نیست،بلکه بیش تر،بلوغ مخاطبان وحی مورد نظر است؛یعنی انسان ها به حدی رسیده اند که بتوان آن برنامه جامع همیشگی را در اختیارشان نهاد. در ضمن فهمیدیم که منظور، بلوغ عقل تجربی یا هرگونه عقل جایگزین وحی نیست. پس کدام عقل و بلوغ عقلی مورد نظر است؟ باید گفت: این بلوغ عقلی در سه سطح رخ داد؛حفظ کتاب آسمانی، توان اجتهاد و توان دریافت تمامی محتوای برنامه ی سعادت؛ مفهوم بلوغ عقل، به فراخور این سه سطح مشخص میشود.
الف.حفظ کتاب آسمانی؛ سطح عمومی
ظهور پیاپی پیامبران تنها معلول تغییر و تکامل شرایط زندگی و نیازمندی بشر به پیام نوین و راهنمایی نوین نیست، بلکه بشر معلول نابودی ها و تحریف و تبدیل های کتب و تعلیمات آسمانی بوده است. بشر چند هزار سال پیش نسبت به حفظ مواریث علمی و دینی ناتوان بوده است، و از او جز این انتظاری نمیتوان داشت. آنگاه که بشر به مرحله ای از تکامل میرسد که میتواند مواریث دینی خود را دست نخورده نگهداری کند، علت عمده ی تجدید پیام و ظهور پیامبر جدید منتفی میشود و شرط لازم (نه شرط کافی) جاوید ماندن یک دین، موجود میشود.
ب.توان اجتهاد و تبلیغ و برعهده گرفتن وظیفه ی انبیای تبلیغی؛ سطح خواص
وظیه اصلی نبوت و هدایت وحی، آوردن قانون و دستورالعمل الهی برای هدایت انسان است؛ اما تبلیغ و تعلیم و دعوت وظیفه ای نیمه بشری و نیمه الهی است.
وحی و نبوت یعنی اتصال مرموز با ریشه ی وجود، و سپس ماموریت برای ارشاد خلق، مظهری است از مظاهر «هدایت» که بر سراسر هستی حکمفرما است؛ موجودات با پیمودن پله های هستی به تناسب درجه ی کمالی، از هدایت خاص آن درجه بهره مند میگردند.
بالا رفتن جانداران بر پله های هستی و مجهز شدن به تجهیزات عضوی، حسی، خیالی، وهمی، هوشی، و عقلی بر امکانات و استقلال آنها می افزاید و به همان نسبت از هدایت غریزی آنها میکاهد.وحی عالی ترین و راقی ترین مظاهر و مراتب هدایت است. وحی راهنمایی هایی دارد که از دسترس حس و خیال و عقل و علم و فلسفه بیرون است و چیزی از اینها جانشین آن نمی شود.این خاصیت وحی تشریعی است،اما عقل می تواند جانشین وحی تبلیغی شود.
بشر تا زمانی به وحی تبلیغی نیازمند است که درجه عقل و علم و تمدن به پایه ای نرسیده است که خود بتواند عهده دار دعوت و تعلیم و تبلیغ و تفسیر و اجتهاد در امر دین شود.ظهور علم و عقل و به عبارت دیگر،رشد و بلوغ انسانیت،خودبه خود به وحی تبلیغی خاتمه می دهد و علما جانشین انبیای تبلیغی می گرددند.در دوره ی اسلام،علما و رهبران امت وظیفه انبیای تبلیغی را بااید انجام دهند،با این تفاوت که علما و مصلحان با استفاده از منابع پایان ناپذیر وحی اسلامی برنامه های خاصی تنظیم می کنند و آن را به مرحله اجرا می گزارند.
ج.دریافت دقیق تمام محتوای برنامه کامل الهی برای هدایت انسان؛سطح اختصاصی
برای اینکه سطح سوم بلوغ عقلی بشر بهتر فهمیده شود،مطلب را با سؤالی مطرح می کنیم؛اگر در دوره ی شریعت ختمیه احتیاجی به نبی نیست و کار انبیای تبلیغی را فقها و علمای امت می توانند انجام دهند،پس چه احتیاجی به وجود امام است؟
وظیفه پیامبران صاحب شریعت،دریافت شریعت از طریق وحی و سپس دعوت مردم و تبلیغ شریعت است. آنها وظیفه داشتند برای تبلیغ،ترویج و دعوت به میان مردم بروند.آنها هم که صاحب شریعت نبودند باز وظیفه شان دعوت و تبلیغ و ترویج بود.امام،نه آورنده ی شریعت و قانون است و نه از آن جهت که امام اتست وظیفه دارد که به سراغ مردم برود و دعوت و تبلیغ و ام به معروف و نهی از منکر کند.این وظیفه ی عموم است و او هم یکی از کسانی است که این وظیفه را دارد.
پس وظیفه امام چیست؟امام مرجعی است برای حل اختلاف ها،شاخصی است برای حل اختلاف هایی که منشأ آن هم خود علما هستند.
در این مسئله تفکر شیعی ارجحیت خاصی دارد.اگر امامت به این معنا وجود نداشته باشد،ختم نبوت غیر قابل دفاع می شود.
ما نمی گوییم که به ائمه وحی می شود.اسلام را فقط پیامبر(ص) به بشر رساند و خداوند هم آنچه از اسلام را که باید گفته شود،به پیامبر گفت.این طور نیست که قسمتی از دستورات اسلام به پیامبر (ص) نگفته مانده باشد.ولی آیا از دستورات اسلام مطالبی که به عموم مردم گفته نشده باشد،باقی ماند یا نه؟اهل تسنن حرفشان این است که دستورات اسلام هرچه بود همان بود که پیامبر(ص) به صحابه اش گفت.ولی شیعه می گوید:خداوند دستورات اسلام را نه ناقص به پیامبر(ص) وحی کرد ونه پیامبر(ص) آنها را ناقص برای مردم بیان کرد.بلکه آنچه پیامبر(ص) کامل بیان کرد،همه آنهایی نبود که به عموم مردم گفت.بسیاری از دستورات اساسا موضوع آنهایی نبود که به عموم مردم گفت.بسیاری از دستورات اساسا موضوع آنها در زمان پیامبر پیدا نشد.بعدها سؤالش را می کردند،بنابراین همه دستورات اسلام را به شاگرد خاصش یعنی علی بن ابی طالب(ع) گفت و به او فرمود:تو برای مردم بیان کن.
غیبت چگونه توجیه می شود؟
برخی می پندارند با پذیرش غیبت، عملا امامت بی خاصیت می شود زیرا اگر امامت برای جلوگیری از خطای انسان ها در فهم دین پس از پیامبر(ص) است،همه ی مشکلاتی را که اهل سنت پس از رحلت پیامبر(ص) با آن روبه رو می شوند،شیعه پس از غیبت آخرین امام مواجه می شود.پس اگر امامت برای فهم معصومانه دین،پس از پیامبر ضرورت دارد،نمی تواند غیبتی پیش آید و اگر غیبت پیش آمده،معلوم است که اصلا امامت لازم نبوده است.
در پاسخ می گوییم که از بیان گذشته معلوم شد وظیفه اصلی امام از حیث فهم دین،مرجع بودن برای حل اختلاف مجتهدان است و این مرجعیت،با مرجعیت مجتهدان برای فتوا دادن فرق دارد.لازمه ی این نوع مرجعیت،آموزش و تثبیت روش های صحیح فهم دین و اجتهاد است،نه ضرورتا آموزش تمامی فتواهای دین تا ابد.
غیبت به معنای رها کردن آدمیان نیست،چرا که اولا، غیبت از زمانی می تواند رخ دهد که کلیات روش های صحیح فهم،در جریان اصیل اسلام شناسی تثبیت شده باشد.ثانیا،یکی دیگر از شئون امام که فرصت پرداختن تفصیلی بدان نیست،شأن ولایت معنوی است که مهم ترین فلسفه ی وجودی امام در تمامی اعصار(حتی در عصر غیبت)است و سبب می شود مردم در عصر غیبت همچون خورشید پشت ابر از فواید وجود امام بهره مند شوند.
مکانیسم انطباق اسلام با مقتضیات زمانه
دلیل عدم بلوغ بشر اولیه،این بود که نمی توانست کتاب آسمانی خود را نگه دارد،اما وقتی به بلوغی رسید که توانست آنچه را لازم است از وحی بگیرد و این اصول ثابت را حفظ کند و همچنین قوه ی اجتهاد در او حاصل شد،که حوادث زمان را بر آن اصول کلی تطبیق دهد،و نیز انسان هایی پیدا شدند که بتوانند همه ی حقایق نهفته در وحی را از شخص پیامبر نه با وحی مستقلی،دریافت کنند،دوره ی خاتمیت فرا رسید.
در واقع،اسلام دستگاه متحرکی در درون خود قرار داده است که خودش از ناحیه ی خودش،نه از ناحیه ی غیر، تغییر می کند.کار علما هم فقط کشف تغییرات است.در اینجا است که مسئله اجتهاد پیش می آید که به قول اقبال لاهوری،قوه ی محرکه ی اسلام است.اصول اسلام ثابت است،ولی نیازهای متغیری که در طول زمان پیش می آید بی نهایت است،به همین دلیل باید در هر زمان افراد متخصصی باشند که اصول اسلام را با مسائل متغیر زمان تطبیق و درک کنند که این مسئله جدید،بر چه اصلی از اصول منطبق است.
علت توانایی تطبیق فروع متغیر بر اصول ثابت که رمز جاودانگی و خاتمیت اسلام است،صرفا بلوغ عقلی بشر نیست؛بلکه بیش تر به علت خاصیت اجتهاد پذیری این دین است.
اسلام در وضع قوانین و مقررات خود رسما احترام فطرت و وابستگی خود را با قوانین فطری اعلام کرده است.این جهت،به قوانین اسلام امکان جاودنگی داده است.اتکا و وابستگی اسلام را با فطرت با مشخصات ذیل می توان شناخت:
الف.پذیرش و وارد کردن عقل در حریم دین
هیچ دینی مانند اسلام با عقل پیوند نزدیک نداشته و برای او "حق" قائل نشده است.
فقهای اسلام،منابع و دارک احکام را چهار چیز شمرده اند:کتاب،سنت،اجماع و عقل. فقهای اسلام میان شرع و عقل رابطه ی ناگسستنی قائل اند و آن را "قاعده ی ملازمه" می نامند:هرچه را عقل دریابد،شرع بر طبق آن حکم می کند و هرچه شرع حکم کند،مبنای عقلی دارد.عقل در فقه اسلام هم می تواند خود کاشف یک قانون باشد و هم می تواند قانون را تقیّد و تحدید کند و یا آن را تعمیم دهد و هم می تواند در استنباط از سایر منابع و مدارک،مددکار خوبی باشد.
حق دخالت عقل از آنجا پیدا شده که مقررات اسلامی با واقعیت زندگی سروکار دارد.
اگر در جایی عقل به مصلحت یا مفسده ای قطعی پی ببرد،می تواند حکم وضع کند که البته وضع حکم به معنای کشف است.مثلا اگر عقل،ضررهای مهمی برای دخانیات کشف کرد و نشان داد که واقعا عمر را کم می کند منشأ سرطان است،مجتهدی که با میانی اسلام آشنا است و می داند هرجا ضرر مهمی باشد اسلام آن را اجازه نمی دهد،به حکم عقل فتوا می دهد"دخانیات حرام است."
هرجا که فقیه به حکم قطعی عقل،علت مسئله ای را استنباط کند می تواند متناسب با آن فتوا دهد.البته میان کشف قاطع عقل و کشف احتمالی،فرق است.برای نمونه،در حرمت گوشت خوک،عده ای دلیل آن را وجود باکتری های مضر در گوشت خوک ذکر کرده اند و گفته اند:با حرارت باکتری ها از بین می روند؛یعنی علت حکم عوض می شود، لذا خود حکم هم باید عوض شود.در حالی که این علت کشف قطعی عقل در علت آن حکم نیست؛ممکن است علت های دیگری در کار باشد؛یعنی برای فقیه یقین حاصل نمی شود.
اینکه گفتیم هر حکمی در اسلام مصلحتی دارد،معنایش این نیست که ما حتا به آن مصلحت باید پی ببریم، و اگر پی نبردیم دیگر آن حکم لازم نباشد.خیر،ما باید به تمام دستورهای اسلام متعبد باشیم،چه حکمت آن را بفهمیم و چه نفهمیده باشیم.البته در اسلام دستوری که تعبد محض یعنی بدون حکمت باشد؛وجود ندارد؛ولی عقل می گوید:جایی هم که خودت اطلاع نداری،حرف کسی را که اطلاع دارد، بپذیر.
ب.ماهیت قوانین در اسلام
نحوه ی وضع قانون در اسلام،از نوع قضایای حقیقیه است،نه قضایای خارجیه؛یعنی هنگام وضع قانون،طبیعت اشیاء را در نظر می گیرند که در همه ی احوال ثابت است،نه مصداق را که اشیایی محدود و متغیر هستند.مثلا اسلام می گوید:"گوشت گوسفند،حلال است" و "دزدی حرام است".حال اگر یک گوسفند،از دزدی باشد،به یک حیثیت حلال و به یک حیثیت حرام است که بعدا بحث می شود کدام حیثیت اقوی است؛اما اگر اینها را به نحو قضایای خارجیه گفته بود؛یعنی یک بار می گفت:"این گوسفند حلال است" و یک بار می گفت:"این گوسفند حرام است"،ما به یک تعارض لاینحل می رسیدیم.لذا وظیفه ی فقیه حکم کردن به طور کلی است،نه پرداختن به موضوعات.
ج.رتبه بندی احکام (باب تزاحم یا اهم و مهم)
در اسلام اعلام شده که احکام تابع یک سلسله مصالح و مفاسد واقعی است و اعلام شده است که این مصالح و مفاسد در یک درجه نیستند؛این جهت سبب شده که باب مخصوصی در فقه اسلامی به نام باب "تزاحم" یا "اهم و مهم" باز شود و کار فقها و کارشناسان اسلامی را در موارد تلاقی مصالح و مفاسد گوناگون آسان کند.
اسلام اجازه داده است که در تعارض چند مصلحت،علمای امت درجه ی اهمیت مصلحت ها را با توجه به راهنمایی های خود اسلام بسنجد و مصالح مهم تر را بر مصالح کم اهمیت تر ترجیح دهند و خود را از بن بست خارج نمایند.
د.جامعیت،و به تعبیر خود قرآن "وسطیت"
ه.قانون ثابت برای احتیاج ثابت و طراحی وضع متغیر برای احتیاج متغیر
و.توجه به روح و معنا و انعطاف پذیری در قالب و شکل
اسلام با قرار دادن هدف ها و روش رسیدن به آنها در قلمرو خود و واگذاشتن شکل ها و صورت ها و ابزارها در قلمرو علم و فن از هرگونه تصادمی با توسعه ی فرهنگ و تمدن پرهیز کرده است؛بلکه با تشویق به عوامل توسعه ی تمدن یعنی علم،کار،تقوا،اراده،همت و استقاما،خود به عنوان عامل اصلی پیشرفت تمدن نقش عمده به عهده گرفته است.
ز.قواعد کنترل کننده
عامل دیگری که به مقررات اسلامی خاصیت انعطاف و تحرک و انطباق بخشیده و آن را جاوید نگه می دارد؛وجود یک سلسله قواعد کنترل کننده در متن مقررات اسلامی است.فقها نام بسیار زیبایی روی آنها نهاده اند:"قواعد حاکمه"،یعنی قواعدی که بر سراسر احکام و مقررات اسلامی تسلط دارد و بر همه ی آنها حکومت می کند.این قواعد،مانند یک بازرس عالی،احکام و مقررات را تحت نظر قرار می دهد و آنها را کنترل می کند.قاعده ی "لاحرج" و قاعده ی "لاضرر" از این دسته است.
ح.اختیارات حاکم شرع(اختیارات حکومت)
عامل دیگری که در قوانین اسلام نرمش و انعطاف ایجاد می کند،اختیاراتی است که اسلام به حکومت اسلامی و به عبارت دیگر،به اجتماع اسلامی داده است.
ط.برخورداری از الگویی درازمدت برای تطبیق زمان ها و اوضاع مختلف
در تبیین مسئله ی خاتمیت،ما شیعیان از نعمت هایی برخورداریم که اهل تسنن برخوردار نیستند.کل زمانی که مجموعه گفتار و افعال فردی برای اهل تسنن حجت است،فقط بیست و سه سال است؛یعنی دوره ی نبوت پیامبر اکرم(ص) و البته اوضاع و احوال متعددی در این بیست وسه سال رخ داد.اما دوره ی عصمت برای ما شیعیان 273 سال است؛دوره ی نبوت پیامبر(ص) به اضافه ی دوره ی امامت امامان حاضر.
- ۹۲/۰۶/۲۵